اینبار مکانی پر از خاطره در دستان نامهربان چرخش ایام، ایامی اسیر در دست روزگاری زودگذر، بهناچار تن در اسارت داده است، تا پیشرفت نامهربان با تمام نداشتههای خود تمام داشتههای یک ملت بزرگ را از آن بگیرد و در خفا نیشخندی تلخ بر اسارت تمام چیزهای دوستداشتنی مردمی بزند که اصالت را افتخار خود در تمام دوران بشریت میدانند.
گرد فراموشی با تمام بوی مرگ خود از پس تاریخ روی این چرخش اجباری، اما جگرسوز در بیتفاوتی مردم پاشیده شد و اگر روزی هم دادی از نقالی پیر درآید، داد آن پیر در گلو محکوم به خفگی است، بیآنکه شنیده شود.
در روزگاری که تمام فریاد تاریخ، یادی کهنه از سالهای دور است، قهوهخانهها نیز آرام، اما با سرعتی عجیب بهدست فراموشی سپرده میشوند. جالب آنجا است که داد نقال هم که روزگاری زندهکننده تاریخی بزرگ برای مردم خسته از کار روزانه بود، در این روزگار، نایی برای شنیده شدن ندارد و آرام در میان بوق ماشینها خاموش میشود.
عصرهای این شهر در سالهایی نهچندان دور که کفش مردم گالش و گیوه بود، در آن روزگار که سینما داد نقال بود و روحوضی و زمانی که پهلوانان این شهر سری در گود زورخانه داشتند، خانهای در گوشهای از این شهر بود که صدای قلقل سماورش برای خود داستانها داشت.
خانهای که مکانی بود، برای استراحت مردمانی که برای لقمهای نان حلال از صبح در تلاش بودند. خانهای که تنها یک خانه نبود، محلی بود برای بودن و دیدن؛ دیدن تاریخ و روز را به شب سپردن و نام این خانه هفترنگ قهوهخانه بود.
چای این خانه برای خود روزگاری داشت. چای قهوهخانه عصرها در شرشر آبنمای حوض قهوهخانه مزهای دیگر داشت. چای لبسوزی که شماره آن هم از دست قهوهچی گاه به گاه درمیرفت و صدای دست نقال بود که او را به خود میآورد.
نقالی که از حماسهها داد سخن داشت. دادی به پهنای گوشهای از تاریخ این مرز پرگهر، دادی در تاریخ ایرانزمین در گوشهای از یک پرده پیر و پر از قهرمان که در میان آن، رستم پسر خود را در آغوش میگرفت، اینرا چوب نقال پیر میگفت.
در گوشهای از قهوهخانه هم پیران شهرمان که حال حتی مزارشان هم در پس تاریخ گم شده است، از روزگاران دور خود خاطرهها میگفتند.
در آنجا هرچند که بوی قلیان فضا را از آن خود کرده بود، اما بوی مردانگی و آزادگی افتخار مردمی بود که در آنجا به بهانه خوردن استکانی چای جمع میشدند و دست ناتوانی را میگرفتند. بچهها هم آرامآرام در آنجا مرد میشدند و ساعتی بعد در مسجد درس ایمان میآموختند؛ هرچند کف پای آنها هنوز از فلک صبح استاد مورمور میشد.
و روزگار در چرخش ایام گذشت و گذشت. آن سالها بچهها را مرد کرد و سالها باز گذشتند. سالهایی که آرامآرام آمدند و رفتند، تا نوبت را به ما دادند.
حال دیگر در دنیای مترقی روزگار ما داد نقال، جای خود را به گیتار و چای لب سوز، جای خود را به شکلات گلاسه داده است و قهوه چی با آن دستمال یزدی و سبیلکلفت و کلاه نمدی در بازنشستگی اجباری روزگار خود، شغلاش را در دست پسرکانی با موهای ژلزده که حتی روپوش خود را اتویی سخت میزنند و در بالای محل کسب خود تابلویی با نام کافیشاپ نصب کردهاند، میبیند.
دیگر برای ما داد نقال صدایی مبهم در آنسوی تاریخ است که شنیده نمیشود و چای قهوه چی هم تا خواست به ما برسد، سرد شد و از دهان افتاد و قهوه خانه هم به رسم تلخ روزگار به صندوقچه گرد گرفته تاریخ، ناچار تبعید شد.